خداوند هست و بسیار مهربان

​نه تو می مانی

نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت

پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش…

ظرف این لحظه ولیکن خالیست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید

در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقیست

تا خدا هست،

به غم وعده این خانه مده.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.